سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























ولیجة

قفسم را می گذاری در بهشت تا بوی عطر مبهم دور دستی مستم کند ،‌تا تنم را به دیواره ها بکوبم تا تن کبودم درد بگیرد

و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای بای در آغوش کشیدنم .

قفسم را می گذای در بهشت تا تاب خوردن برگها تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند ، تا دست از لای میله

ها بیرون کنم تا دستم لای میله ها زخم شدم و زخم دالانی سات که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم .

اما من آدم متوسطی هستم و خود را در گیر نمیکنم با هیچ چیز .

صحنه آماده بود . گفتی تماشاگران بنشینند . ردیف ردیف ، صف به صف ‌،تماشاگران نشستند .رقابی من که پیش از من

برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و توانسته بودند و نکشیده بودند ، نشستند .چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه

حالی داشتم .کوهها سردرهم پچ پچ کنان ،‌دریاها در دامن غرش کنان ،‌فرشته ها بال و آسمان آن بالا ..... نخوت از چشم

هایشان می بارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند ،‌که کسی نقش اول باشد . وقتی که آنها باخته اند ،‌وقتی که آنها

کنار رفته اند . گفتی : « وقتش نزدیک است ؛ آماده باش!» گفتم :«نه تنها نه ، فقط آنها که آن سویند ، تو حتی خودت هم

می دانی که می افتم ، و لم نجد له عزما‌» گفتی‌:«می دانم آنچه نمیدانند ! » یادم هست گریه می کردم شاید برای اولین

بار .گفتی : «پرده بالا رفته است » و من هنوز گریه میکردم . کوه گفت : «این کوچک ؟ » آسمان گفت : « این فرودست

؟ » فرشته ها گفتند : خون میریزد!» و تو حتی خودت گفتی : «این ستمکار نادان !» و رقبای من همه خندیدند . من

ایستاده بودم آن وسط . روی به روی همه ذراتی که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند چرا

برترم .ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم . حتی نمی دانستم ظالم و خون ریزم ، فراموشکار و عجول یا آن چیز

دیگری که فقط او می داند . ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند وشرم روی پیشانی ام عرق می کرد .شرم نقشی که می دانستم توانش در من نیست ؛نمیشی که می دانستم کار من نیست . لم نجد له عزما در من تکرار می شد .هزاران بار !‌و نمیفهمیدم چرابا من چنین می کند . اگر دوستم می دارد ، تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد ؟ و نیشخند های تمسخر بود که از لبهای ذرات می بارید .حتی فکر میکردم این بازی است و نبود .صدایت آمد که گفت : «بارها را بگذارید. » ناگهان شانه های خردم سنگین شد . نفس در سینه هستی حبس بود . لبه روی نیشخند همانطور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین رنجی سترگ را عرق می ریختم . گفتی‌:« حالا بیا !» نمایش آغاز شده بود و نقش من - نقش اول- همین چند گام بود که باید بر می داشتم حتی ایستادن با ا»فشار روی گرده ها نا ممکن بود چه برسد به پیش رفتن .

تو گفتی : « بیا » و عجیب بود که گفتم « لبیک !» راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کردم . ذرات خیره خیره مرا می پاییدند . نفس در سینه هستی حبس بود . افتاده بودم آیا ؟ تمام بود ؟ رد شده بودم یا هنوز

نمایش ادامه داشت ؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم . دوباره برخاستم و بار هنوز زآن جا بود ؛ روی شانه های ترد

من ! عجیب بود تا ایستادم نیشخند ها محو شد ،‌نفس ها آزاد شد و ذرات فراید زدند : « تبارک الله احسن الخالقین !»


 من گیج بودم . کجای این منظره رقت آور این هم هبا شکوه بود که بر چشم ها و لبها حیرت و تحسین نشسته بود ؟ عجیب بود که تو دوباره گفتی «بیا !» عجیب بود که دوباره گفتم «لیبک» و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگتر از

دهان خودش افتادم و برخاستم .باز گفتند «تبارک الله » من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همشان گفتی «این بود

آنچه می دانستم » و گیج تر شدم .افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را ؟ نقش اول نمایشت همین بود ؟ همین که با این که

می دانم و میشکنم بار را بر می دارم ؟ همین که می افتم و برمی خیزم ؟ همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد

می گویم لبیک ؟ همین شکوه و رنج سترگ من ؟


تماشاچیان هنوز نشسته اند ؛‌درست در همان جا ولی من صحنه را سالهاست ترک کرده ام ....گریخته ام . آخرین باری که

افتادم روی خاک دیگر برخاستم .تو صدایم می کنی که بیایم جلو .... که این صحنه را تمام کنی ولی من .....


رمضان که می شود صدایت را بلند می کنی ؛بلند و بلند تر . من بیشتر و بیشتر پشت پرده نهان میشوم . تو هر رمضان

قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم ، ولی من ....چرا رهایم نمی کنی ؟میخواهم بپرم !..... من هیچ مولای رحیمی

را بر بنده زشت کارش صبورتر از تو بر خود ندیدم .


 برگرفته از کتاب خدا خانه دارد ( فاطمه شهیدی‌)

 




 


نوشته شده در جمعه 90/6/25ساعت 8:2 عصر توسط valijat نظرات ( ) |


Design By : Pichak